امشب جایی دیگرم. جایی که شاید بدانید کجا. اینجا، میان این دشت های سبز و قاصدک های سپید، میان این خانه های تک و توک کاه گلی، و این جا بالای این کوه ها، به آسمان نزدیک ترم.
می خواستم بیشتر بمانم. اما همیشه کار هست. زندگی هست که آدم را به سوی خود می کشد. طبیعت، خنکای پاک این جنگل ها و دره ها، مرا می خواند. حیف که تابستان تمام می شود. غروب می شود. چیزی نیست که بشود تا ابد به آن دل بست.
یادداشت های امشبم زیر آسمان ابری و نمناک، بوی درختان فندق و آلوچه، بوی خاک خیس خورده و عطر نان و نسیم می دهد. شاید تو هم حسش کنی...